سه شنبه ۹ شهریور ۹۵
سلام دوستان لطفا تا اخرش بخونین:)
امروزساعت ده از خواب بیدار شدم گیج بودم که مامانم رفت بیرون رفتم دست و صورتمو شستم وبعد رفتم اشپزخونه دیدم کسی نیست صبحانه رو درست کردم و با داداشم خوردیم و بسات رو جمع کردم اومدم سراغ
وبلاگ و پست گزاشتمو رفتم سمت اتاقم وای اوضاش داغون بود یه چیز میگم یه چیز میشنوی لباسا یه طرف کاغذ وسط اتاق پهن خلاصه بد جوری بهم ریخته بود شروع کردم مرتب کردن اتاقم تازه از مرتب کردن اتاق گزشته
بود که مامانم زنگ زد گفت خونه تمیزه فقط یکم گرد گیری کن تا بیام گفتم باشه قشنگ همه جارو تمیز کردم لباسای داداش شلختمم من جمع کردم !!! تا مامانم با کلی سبزی اومد خونه گفت بلندشو بیا کمک کن گفتم
باشه مشغول پاک کردن شنبلیله بودم که مامانم گفت امروز غذا تو بپز مشغول پختن شامی شدم و اسه اولین بار یه غذایی خودم تنهایی پختم فقط یه کوچولو کجو موج بود که بگزریم دوباره رفتم تو خورد کردن سبزی به
مامانم کمک کردم تا تموم شد و بابا اومد شوهر خالمم باهاش اومده بود سفره رو چیدمو ناهار رو خوردیم همه هم تعریف کردن ظرفارو جمع کردمو گزاشتم تو ظرف شویی اومدم اتاقم ویه اهنگ گزاشتم که گوش کنم
خستگیمم در بره دیدم مامانم داره باتلفن حرف میزنه که یهو گفت فاطمه هم زیاد کمک نمیکنه والا زمون ما... یعنی مخم سوت کشید از صبح فقط کار کردم راستی یاد رفت قفس مرغ عشقامم شسته بود اخ کلی کثیف کاری
کرده بودن کلی ضد حال بود برام دیگه باید چیکار میکردم که کمک به حساب بیاد !؟ اخرش من که نفهمیدم از نظر مامانا کمک کردن چیه!!؟ شما چی فکر میکنین ؟؟